از دیشب یکریز داره بارون می باره ؛ فکرش رو بکن تمامِ روز و طی شب صدای بارون و عطرش توی خونه قدم می زد. انگار که می خواست حواسم رو پرت کنه از چیزهایی که درونم می گذره. رفتم پنجره ی اتاقم رو باز کردم چند نفس عمیق کشیدم تا ریه هام لبریز شه از خنکایِ بارون. تو هم هوای اتاقت بارونیه؟ هوای خیابون هایی که قدم می زنی چی؟ من حتی توی دلمم بارون میاد هنوز کتاب می خونی؟ وقت می کنی بخونی؟ گاهی صدایِ آروم ورق زدنِ کتابت رو توی سکوتت می شنوم
بیدار که شدم تبم دیگه پایین اومده بود. دیشب تب اونقدر اذیتم کرد که مدتی پنجره ی اتاقم رو باز گذاشتم. روزِ جمعه ای خورشید خوابه و هوا ابره و تاریک ؛ کاش بارون بباره. دیشب کتابِ پتر هانتکه رو شروع کردم ، یه کتابِ کوچیک پالتویی. برای نهار باید یه کم آش ماش بذارم تا سرماخوردگی پسرم بهتر شه. دیشب فیلم Tenet انگاره ی کریستوفر نولان رو هم دیدم البته فعلا تا دقیقه ی بیست و چهارمش رو دیدم. دلم می خواد کم کم ببینمش ، تموم شه حتما در موردش می نویسم.
درباره این سایت